نویسنده‌: صلاح‌الدین بهرامی

برای من زمان فروتنی می‌زاید و این عرف زندگی انسانی است. با خودم فکر می‌کردم چرا خدا آشکار نمی‌شود؟ چرا حضور قاطعش را در زندگی نمی‌نمایاند؟ اگر موسی نیستم از فرعون هم کمترم مگر؟ به او نُه نشانه یقینی می‌دهد -آیاتی که هر بیننده را متحیّر می‌گرداند- پس آیات من کو؟ با خودم می‌گفتم این خدایی که گهگاه سری بر آستانش می‌نهم مال ذهن خودم است هرچه بیشتر بخواهمش بیشتر می‌شود اما در آخر کار حبابی است که از آن چیزی جز هیچ نمی‌ماند، ما خودمان را می‌پرستیم با سرزنش کردن خود. فکر می‌کردم خدا را با ما کاری نیست.
این ذهن ماست که باید تقویت گردد و در زندگیمان سهیم شود. اما متون دینی غیر از این می‌گفتند. سخن از خدایی بود که برگ درختان هم بی‌اذن او نمی‌افتادند. هیچ اتفاقی، اتفاقی نبود. حضوری قاطع در پهنه تاریخ که با کسی شوخی نداشت اگر می‌خواست هدایت می‌داد وگرنه ضلالت می‌بخشید. اگر تو این را به من می‌گفتی می‌خندیدم که این دیگر چه خدایی است؟ بیشتر به هیتلر می‌مانست تا رحمانی رحیم. اما تو را با کلام دینی یارای شوخی نیست. زهره نداری پیشش لب از اعتراض بگشایی در آنجا ملائک هم بی‌اذن وی نمی‌دانند، ابراهیم مجادله‌گر به حجیت خوابی کارد بر گلوی دردانه‌اش می‌نهد. اینجا دیگر زهره‌ام ترکید. کرکگور همینجا متلاشی شد. دیگر مرا یارای فهمیدن نبود. سر به گریبان فرو بردم و به خوشی‌هایی دهن‌پرکن خوش شدم. فکر کردم دینداری جز خدمت خلق نیست. فکر کردم رسالت انبیاء اخلاقی است. اما باز هم خدا آشکار نشد. می‌گفتم خوابش برده! فلسطین 80 سال دستی به آسمان و دستی به سنگ آزادیش را مطالبه می‌کند. اما هنوز جمعه آخر رمضان روز قدس است! به خودم آمدم دیدم از فضای دین‌ورزی دور شده‌ام. دیدم آنچه را هم که داشتم رفت. از دوردست بر بالین خود می‌نگریستم که زمانی بیشتر الهی بود. دیدم آرام آرام مخاطب آیاتی که برای کافران است شده‌ام. به خودم لرزیدم. که زندگی مگر چقدر است آخر این همه بازی را که سود است؟ چه می‌کند ما را این همه پستی و بلندی؟ تازه فهمیدم خدا هم مانند همین کفر ذره ذره می‌بارد. انتظار من زیادی است که حضور قاطعش را می‌طلبم. گفتم آری لیاقت حضور قاطعت را ندارم راست می‌گویی – آخر خدا در زندگی، با ما سخن می‌گوید نه در زبان- حداقل نشانی بده خانه دوست کجاست؟ همانجا دوباره به سخنم آورد: ما به تنمان محکومیم. چه کسی را از مرگ‌گریز است؟ اگر نشانی بنماید و محدودیت‌هایت بار دخول ندهد چه خاکی بر سر می‌ریزی؟ خدا پله پله می‌کشاندت. به قول نیچه: برای پرواز کردن ابتدا باید راه رفتن، دویدن و پریدن را آموخت. بی‌انتظار دین بورز. دلیل و علت از انتظارند اگر دنیا را می‌خواهی و دین می‌ورزی، اگر قیامت را می‌خواهی و دین می‌ورزی همه آنها مال تو، اما باز می‌خواهی فقط، ابراهیم آن هنگام که اسماعیل را نخواست به او برگشت. دینداری؛ نخواستن است.
بودا هنگامی که نیروانا را منکر شد بدان رسید. اگر اله نفی نشود الله اثبات نمی‌شود. اگر انتظارها را به‌دور ریختی و از خدا جز خدا و حتی خود او را هم نخواستی آن هنگام می‌نماید. روزی بر می‌گردی و به زندگی زیسته شده می‌نگری و باورت نمی‌شود 40 سال از زندگی‌ات تو را گرفته بود آنقدر صبورانه هُلت می‌داد که حتی لحظه‌ای هم نفهمیدی کسی می‌خواهد جایی ببردت و با تو کار دارد. ما با زبان بسان امری انتقالی آشنایی داریم. از آن تنها برای انتقال خواسته‌های خود استفاده کرده‌ایم از اینرو گمان می‌بریم تنها برای انتقال است که موجودیت یافته است. اما آنکه از هر خواسته‌ایی عاری می‌شود زبان را چه می‌کند؟ زبان در او چه می‌شود؟ زبان او جهانی را می‌سازد. زبان برای آن است که ما در پروژه خلقت سهیم شویم. ما تا زبان را یافتیم مخاطب خدا گشتیم همانگونه که در عهد عتیق می‌گوید در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود. در زبان، خالقیت خدا در قالب خلاقیتی بی نظیر به‌ ما منتقل گشته است. اما زبانی که میان من و توست نمی‌تواند آنچه می‌خواهم بگوید که زبان تو پر از سخن غیر توست. مخلص کلام:
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید